خاطرات يک ذهن تنها



يک روز يه آدم عاقل بهم گفت: علي زندگي تو مثل درياست بايد ازش لذت ببري.


ياد اين حرف مرحوم کيارستمي افتادم :



اين دنيايي که ما توشيم ديگه بدرد نميخوره، قبل از من و تو همه چيزش اختراع شده، دنياي قصه تو، دنيايي که خودت بايد خلقش کني، اگه بخواي بِگَرده، به ارادت تو بايد دور خودش بگرده، وقتي ميخواي خودشو باشه، خورشيد بايد بتابه وقتي نميخواي بايد بده پشت ابر ها



درسته آدم يک بار که بيشتر زندگي نميکنه پس بايد ازش لذت ببره.


خب بزاريد يک چيزي بگم يادتونه گفتم يک شکست عشقي خيلي افتضاحي داشتم خب تا همين پنج شيش روز پيش تو فکرش بودم يعني هنوز عاشقش بودم ولي خب خوشبختانه بودم ميدونيد دلم رو زدم به دريا گفتم شايد الان که دو سال گذشته و هر دومون بالغ تر شديم موضوع بهتر بشه و دوباره بهش گفتم و ميدونيد چي شد‌‌‌. راستش رو بخواهيد دفعه قبل بهتر بود نيومد تو صورتم بگه ازت خوشم نمياد سوال ديگه اي نيست


خيلي عادي هيچي نگفت انگار هيچ اتفاقي نيفتاده ولي come on dude من بهت گفتم دوست دارم و تو هيچي نمي گي اين خيلي آزارش بيشتره ولي خب ميدونيد چيه راحت شدم بالاخره به اين نتيجه رسيدم که آقا اين واقعا ازت متنفره حالش ازت بهم ميخوره. درسته حالم گرفته شد ولي به نفع من بود حالا که دارم ميبينم اين اشتباه من بود که براي بار دوم رفتم پيشش اگه چيزي عوض شده بود حداقل اون بايد مي اومد و ي چيزي ميگفت ولي خب اين يک تجربه شد که ديگه آدم باشم و يکم بيشتر فکر کنم به کارهايي که ميکنم، به حرف هايي که ميزنم.


يادتونه گفتم بزرگترين ترسم نه شنيدم ميدون ميگم که ديگه تموم شده و راحت شدم


بروز باشيد که يادداشت هاي بيشتري داره مياد


 


 


سلام


من دوباره اومدم


بزاريد يه چيزي بهتون بگم


تابحال اسم قانون مورفي رو شنيديد؟


نه؟اشکال نداره من هستم


 ببينيد بزاريد ساره براتون بگم


اتفاقي که قراره بيوفته ميوفته صد در صد شک نکنيد


و معمولا هم در موارد ناجور صدق ميکنه


مثلا شما 10 تا جيب داريد و دستاتون کلا پره و مياييد در خونتون رو باز کنيد و دنبال کليدتون ميگرديد و کليد صد در صد توي اون جيب دهميه که ميگرديد


همين. سادست مگه نه؟


بعضي وقت ها هم دل ادم بهش اخطار ميده


به عنوان مثال


ببينيد من دوچرخه سوار نيمه حرفه اي ام و زياد ميرم دوچرخه سواري و خوب از جنس مقابل هم زياد مياد خب از اونجا که من کلا ارتباطات اجتماعي مزخرفي دارم کلا سمتشون نميرفتم تا ديروز


ديروز تازه بود که متن اوليم رو نوشته بودم و داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که تو خودت ميدوني عيبت چيه چرا اصلاحش نميکني چرا يکم اجتماعي تر نميشي. ايندفعه ميخواستم يرم که زن روياهام رو پيدا کنم و ديدمش البته البته زياد خوب پيش نرفت يعني اصلا پيش نرفت خب ممکنه دليلش اين باشه که جرعت نکردم برم سمتش خب الان دليل اينکه دارم مينويسم اينه که بفهمم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ميدونيد دلم گفت نرو و من ياد قانون مورفي افتادم که نکنه اتفاقي قراره بيوفته، بيوفته و اون اتفاق بد باشه ميبينيد چه ذهن در اشفته اي دارم احتمال اينکه همچين چيزي بشه خيلي کم بود ولي خب دله ديگه ميگه بعدا داشتم فکر ميکردم که واقعا من چرا اينطوريم و ديدم مقصر خودمم ببينيد من يکطرفه عاشق يکي شدم يعني در حد فاجعه حدودا يک سال پيش بعد بهش گفتم و اون برگشت گفت "نه ازت خوشم نمياد سوالي نيست" ومن هنوز هم که هنوزه اين توي مغزمه توي سرمه ميدونيد چي ميگم خب اون اولين نفري بود که عاشقش شدم و وقتي بهم اين جواب رو داد دلم شکست حتما داريد ميگيد خب اينو که همه ميگن دليل نميشه ولي فکر کنيد کسي که واقعا عاشقشين بياد جلو روتون و بهتون بگه ازت متنفرم مطمئناحالتون بدجور گرفته ميشه ولي خب زندگيه ديگه پيش مياد خب من افسرده شدم نه اينکه برم دکتر نه من از تو نابود شده بودم انگار از روحمو دار زده بودم بعد شروع کردم به ديدن سريال هايي مانند <<فرندز يا چگونه با مادرت اشنا شدم >>‌ که ديگه حلم خوب شد و تقريبا فراموش کردم ولي خب بزرگترين اثرش هنوز هست يعني ترس از نه شنيدن


من ميترسم از اينکه دوباره خودم رو توي اون وضع ببينم پس خودم رو توي دردسر نميندازم  و زندگيم رو ميکنم بدون کسي که عاشقش باشم و يا دوستش داشته باشم و بايد حرف منو قبول کنيد چون اين وضع از اون وضعيتي که داشتم خيلي بهتره چون ديگه مطلقا به اون فکر نميکنيد اگر هم فکر کنيد خيلي و اين خيلي از موارد قبلي بهتره خب پس من پيشرفت کردم رفتم جلو ولي خب داشتم روي تردميل حرکت ميکردم و الان دارم ميبينم که چرا من همچين ادمي شدم شايد ذاتا اينطوريم شايد هم کسي که منو با اين اخلاق خاصم دوست داشته باشه کمه و اون ها هم مثل منند خب ديگه فقط يک پيشنهاد برادرانه وقتي ميبينيد دوستتون نداره و يا اينده اي نميبينيد بهتره ديگه بهش فکر نکنيد و الکي خودتون رو ازار نديد اين واقعا به نفعتونه و به حرف دلتون هم هميشه گوش نديد ولي به حرف منطقتون چرا.


 


 


 دوست دار شما


علي.ن          


 


سلام 


اين اولين متني که دارم مينويسم 


حالا چرا دارم اينکارو ميکنم سادست چون: حوصلم سر رفته 


حتمي داريد ميگيد خب اينکه دليل نميشه اما بزاريد بگم که خيلي هم دليل خوبيه.



فکرشو کنيد شما الان توي بهترين دوران زندگيتون هستيد ولي خب هيچکس نيست که باهاش حرف بزنيد واز اونجا که هميشه مشغول درس خوندن بودبد اصلا آدم اجتماعي نيستيد خب اين حالت يک داروي اوليه داره که باعث ميشه اين حس براي مدتي از بين بره که اون به شخصه برام فيلم و آهنگ و البته دوچرخه سواريه اما تا کي اين يک درمان موقتيه بالاخره فيلمهايي که دوستشون داريد تموم ميشند بالاخره از اهنگ گوش دادن خسته ميشيد و بالاخره ديگه جايي براي رفتن و ديدن نميمونه و اون لحظه است که شما رو مياريد به الکي چرخيدن‌ و همش دنبال اينيد که يجوري خودتون رو سرگرم کنيد که اين مرحله بسيار مزخزفه چرا ؟ چون خب مثلا توي تهران بجز کافه ها و پارک ها و مرکز خريد وخيابون ديگه جايي براي ديدن نيست فرض کنيد شروع ميکين به رفتن به کافه ها در اين لحظه هست که ديگه ماشه کشيده ميشهعصباني شدم! واز گوش هاتون دود مياد بيرون چرا؟ چونکه ميبينيد که چطور کسي که از شما کوچتره داره با کسي که دوستش داره حرف ميزنه (داريم خوب در نظر ميگيريم). اون لحظه است که ميبينيد با بيستو خورده اي سال سن هنوز کسيو رو که دوستش داشته باشيد رو پيدا نکرديد که البته در مورد من تا اينن موقع که دارم اين متنو مينويسم 97/08/07 هيچکسيو نديدم شايد خنده دار باشه ولي واقعيه ببينيد من کيم ديگه حتي داخل دانشگاه حتمي داريد ميگيد يارو مارو سرکار گذاشته ولي نه جدا ميگم که اگه دروغ بود چرا بايد بيام وقتم رو بانوشتنش هدر بدم در حالي که ميتونم برم و باهاشحرف بزنم هانن فکرتون راه افتاد مگه نه .


حالا


 


 


وقتي برگشتيد خونه يا مثلا وقتي به اينترنت دسترسي پيدا کرديد ميريد پيش آقاي گوگل براي پيدا کردن کور سويي از اميد و دنيايي وب رو شخم ميزنيد از دوستي انلاين گرفته تا مقاله هاي بهبود اعتماد به نفس به احتمال 80? دوستي انلاين عملي نميشه يعني اصلا پيدا نميشه چون تو ايران جا نيوفتاده و شده محلي براي يه سري از ادم ها که از بيان نمودن انها معذورم هيسسسس تبسم خب ميريم سراغ مقاله ها. همور مقاله اي ميخونيد. بعد از کلي تفکر و ريختن نقشه ميريد از خونه بيرون در حاليکه به نظر خودتون بهترين تيپ ممکن رو زديد ( خب من چيکار کنم که ديگه کسي تيپ ساده دوست نداره) و ميزنيد بيرون به اميد اينکه کسي رو ببينيد ولي خب چون جايي رو نميشناسيد زياد جاي خوبي رو پيدا نميکنيد که کي رو ببينيد البته اينم بگم شما ميبينيد ولي اونکسي رو که به نظرتون فکر ميکنيد خوبه رو نميبينيد بعد از کلي گشتن يکس رو پيدا ميکنيد که بنظرتون براتون مورد خبيه بعدش خودتون رو اماده ميکنيد اما همينکه ميخواهيد وارد عمل شيد يهو ضربان قلبتون ميره بالا يهو افکاري به ذهنتون ميرسه که نه اين کارو نکن اما باهاش کنار مياييد و ميريد که اقدام کنيد که چند اتفاق اينجا ميوفته 




  1. خب دوست دختر/پسرش مياد و شما در افق محو ميشيد 

  2. يجوري نگات ميکنه که خانه اميدت کلا از هم ميپاچه و به تلي از خاکستر تبدبل ميشه.

  3. کلا نگات نميکنه که بازم مثل مورد بالا .

  4. يکمي نگاه ميکنه و مورد يک هم پيش نمياد و شما يا هزار اکراه ميريد جلو و اونجاست که شما با حرف زدنتون خانه اميد خودتون و اون رو با هم يجا نابود ميکنيد

  5. اگه هيچ يک از اتفاقات بالا اتفاق نيوفته و شما با هم تفاهم داشته باشيد ديگه نيازي به ادامه خوندن وبلاگ من نيست 


 


 


و شما اگر مورد 5 اتفاق نيوفته باز هم مثل من تنها ميمونيد که البته مزيت هايي هم داره که بعدا ميگم 


حالا به اين نتيجه رسيديد که چرا حوصلم سر رفته ؟


دوستدار شما


علي.ن




سلام


خوبيد


امروز ميخوام بازم درمورد خودم صحبت کنم (عجيبه نه!!!!)


ميدونيد چيه


يه آدم بايد هم خوب باشه هم بد يني نميشه سفيد مطلق باشه يا سياه مطلق اصلا نميشه و هرکس هم که سعي کنه اينکارو بکنه عملا کارش پوچه چون امکاننداره يني ما کامپيوتر نيستيم ما صفر و يک نيستيم ما آدميم ما همزمان که صفر هستيم ميتونيم يک هم باشيم و اين خوبه.


حالا بياييد يک نفر رو تصور کنيم که تمام عمرش تلاشش بر اين بوده که سفيد باشه يني سفيد مطلق خب مطمئنن آسيب ميبينه تو اين جامعه که اکثرا خاکستري اند.


حالا بياييد ببينيم که چه شرايطي داشته اين مورد ما :


فک کنيد تو دبيرستان هستيد که معمولا سن شکل گيري هويت اجتماعيه و تو اون سن از طرف پدر و مادرتون اجازه نداشته باشيد که با دوستاتون رفت و آمد داشته باشيد يني نريد تولدشون يني وقتي دعوتتون ميکنند يجا نتونيد بريد و خب اون دوستاتون هم تا يجايي ميتونند جواب منفي شمارو تحمل کنند و بعد از اون ديگه به راحتي دعوتتون نميکنند و به همين راحتي محو ميشيد يني ديگه کسي شمارو نميبينه و براي کسي مهم نيستيد، زندگي يه حالت پوچي پيدا ميکنه حالا بياييد يواش يواش اين محدوديت ها رو برداريم چي ميشه ؟؟؟


هيچي.


چرا ؟؟


چون وقتي يه ماهي رو که تموم عمرش تو يک آکواريوم بوده وقتي تو اقيانوس ولش ميکني تو اقيانوس هم دقيقا به همون اندازه که وقتي تو آکواريوم بوده ت ميخوره يني براش فرقي نميکنه


حالا وقتي دور و اطرافيان اين حرکت رو ميبينند با خودشون ميگند واو چه پسري چقدر با ادب درحالي که اين پسر دوست داره بي ادبي کنه و راحت زندگي کنه دوست داره خودش تصميم بگيره دوست داره خودش زندگي کنه ولي نميتونه چون نميدونه نميدونه که چطور بايد تصميم بگيره انگار اون 4 سال دبيرستان که بايد اين هارو ياد بگيره زندگيش رو دکمه توقف بوده يني فقط ميگذشته يني هيچ چيزي بهش اضافه نميشده ميدونيد چي ميگم؟؟


و الان داره کم کم اون کار هارو انجام ميده ولي بازم احساس خوبي نداره چون مثلا وقتي ميخواد خودشو نشون بده به خودش ميگه که نه، نبايد اين کار رو انجام بدي ممکنه بقيه ناراحتشن ولي خب گور باباي بقيه!!!! و اين صداي دروني که هميشه بد موقع با آدم صحبت ميکنه واقعا وقتي بهش نياز داري نيست و وقتي مصممي که کاري رو انجام بدي مياد و کاري ميکنه که بشدت متزل بشي.


بعدش هم که اونکاري رو که ميخواستي انجام نميدي.


و شما بازم خودت نيستي


شما چيزي هستيد که ديگران ميخواهند باشي يه پسري که ساکته و آروم حرف گوش کن.


و باز صداي دروني که بايد الان باشه و نيست


 


 


 


نظراتتون رو بنويسيد




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رابط بین زمین و آسمان کلینیک نور P30 Gamer ایران اتوماتیک در اس ای موویز جمله بلاگ*سخنان ناب بزرگان*جملات زیبا و آموزنده معلومات عمومی + دانشنامه ویکی پدیا + سایت مرجع خیریه آبشارعاطفه ها هرسین ELÇİN KİTAB ائلچین کتاب